سلام یه خاطره دارم از سد لار مال همین جمعه که رفت هستش بابام یه اتفاق مهم میخواست برای جمعه انجام بده تا اینکه داییم بعد از ظهر پنج شنبه زنگ زد با یه نفر هماهنگ کردم که بریم سد لار مامانم گفت ما نمیتونیم بیایم داییم گفت اخه شما گفتید میاید و دیگه نمیشه کنسلش کرد من با کلی دردسر اینجارو جور کردم تا اینکه مجبور شدیم کار بابام رو کنسل کنیم و بندازیم دوشنبه یعنی امروز خلاصه ساعت ۵بیدار شدیم دست و صورت شستیم و لباس پوشیدیم تا اینکه فهمیدیم خاله ام با دختر خاله ام هم قراره بیان رفتی دنبال اونا و سوارشون کردیم دو ساعت تا اونجا راه بود و وقتی رسیدیم اول نشتیم دو سه ساعت کنار یه رودخونه من و...